قسمت پنجم : انتظار تا کِی؟
_کارمون اینبار خیلی سریعتر بود مگه نه؟
داشتم فک میکردم شاید بهتره باهاش خیلی گرم نگیرم حس بدی بهم میده با اینکه میدونم نیتش خیره ولی باید محتاطانه عمل کنم دیگه نباید اشتباه کنم ، نباید برام مهم باشه…
_لیدیباگ! لیدیباگ!
با صداش به خودم اومدم:« ها؟ آه بله آره ببخشید چی گفتی ؟»
_حالتون خوبه؟
اون خیلی مبادی آداب رفتار میکرد و بعضی وقتا شک میکردم که پلگ باهاش همکاره .
_اممم آره خوبم فقط ذهنم کمی مشغوله… چیزی نیست.
من باید برم فعلا.
همینطور که توی هوا در حال چرخ زدن بودم یادم افتاد امروز باید میرفتم مغازه.
بنابراین مسیرمو سریع تغییر دادم تا قبل از دیر کردن بهونهی خوبی داشته باشم.
____
_سلام مامان!
خندید و دستاشو باز کرد. منم رفتم سمتش و کمی خم شدم:« بازم دیر کردی؟»
خندیدمو گفتم:« دقیقه ی نودی بود.»
دستههای ویلچر رو گرفتم و به سمت داخل خونه بردمش:« راستی بابا کجاس؟»
با همون لحن گرم همیشگیش جواب داد:« رفته سفارشات مارسی رو تحویل بده.»
سرمو تکون دادم و گفتم:« این پسره پیتر چی پس؟ هروقت دلش بخواد میاد؟»
لبخندی شیرین زد و گفت:« گناه داره اون بیچاره یه کار میخواست که داره ، دانشجوعه نمیتونه بره یه شهر دیگه»
_آره میدونم.
رفتم سمت آشپزخونه و در کابینت رو باز کردم ، با اینکه یه سال از بازسازی خونه میگذره ولی دیوارهای خاکستری و مبل های سفید که ترکیب رنگ خنکی داشتن هنوز نو و تازه به نظر میرسید.
جعبه های قرص رو از کابینت بیرون آوردم. قرص قرمز رنگ رو با لیوان آب به دست مادرم دادم. قبل از اینکه دارو رو بخوره گفت:« چه چیزی اذیتت میکنه دخترم؟»
کمی متعجب شدم که چطوری فهمیده؟: « امم نه چیزی اذیتم نمیکنه.»
با چشمان ریز شده نگاهم کرد و گفت:« نِگرو کت؟» (negro:اسپانیایی مشکی)
سریع هول شدم و گفتم:« نه مامان خبری نیست که؟ چرا همش فک میکنی من با همکارم وارد رابطه میشم؟»
خندید و ادامه داد:« منظورم اینه که به مشکل باهاش خوردی یا به یه طریقی داره اذیتت میکنه.»
اذیتم میکرد؟ اصلا! اون پسر خیلی مهربونی بود و به هر طریقی میخواست به من کمک کنه. تاحالا هیچوقت باعث رنجوندن من نشده بود اما چرا باید باعث اذیتم میشد؟
:« اصلا مامان فقط اون منو یاد… وای ولش کن نمیخوام راجبش حرف بزنم.»
حدودا ۴ سال میشد که همکار قبلیمو ندیده بودم ، البته دیگه صحبت راجبش اذیتم نمیکرد حتی دیگه بابتش ناراحت نبودم. اما سال اول یه افسردگی وحشتناکی داشتم بنابراین مجبور شدم به مادرم راجع به اتفاقات یه سال گذشته حرف بزنم. همکار جدیدم به پسریه که از خودم خیلی بزرگتره البته اینطور بنظر میاد ، تاحالا به جز خنثی کردن آکوما ها کاری نکردیم و منم ترجیح میدم دیگه طرف پسری نرم.
بقیهی روز رو توی مغازه میمونم بخصوص اگه پدرم مغازه نباشه.
طنین صدای کیم تهیونگ روی بیت کلاسیک cheak to cheak آرامش خاصی بهم میداد ؛ طبق معمول برای پشت میز نشستن به هدفون ، تلفن همراهم و دفتر طراحیم نیاز داشتم.
دفتر طراحی جدیدم که رنگ خاکستری زیبایی داشت توی نور برق میزد و تقریبا نصفش پر از مانکن ها و لباس های برجسته بود . درسته هنوزم طراحی میکنم ولی ترجیح میدم برای خودم باشه برای کسی طراحی نمیکنم.
دستان فردی روی پیشخوان قرار گرفت. حلقهای روی دستان ظریف و برنزش خودنمایی میکرد ، سرمو بالا بردم و با چهرهی شاد آلیا روبه رو شدم ( هه فک کردید کیه؟😏) یک کت لی با شلوارک ستش پوشیده بود و پیرهن یقه باز آبی پررنگش توی تنش خودنمایی میکرد با موهایی که سمت چپش را تراشیده بود شبیه گانگسترها بود.
هدفونم رو از روی گوشام به دور گردنم هدایت کردم و گفتم:« چرا شبیه خری شدی که بهش تیتاپ دادن؟»
اول کمی از ذوقش خوابید اما ادامه داد:« چون هس! آزمونو قبول شدم!»
با شادی گفتم:« جدی؟!» به سرعت از پشت پیشخوان به سمتش رفتم و محکم در آغوش گرفتمش:« وای برات خیلی خوشحالم » کمی به خودم فشردمش با نفس نفس گفت:« خب باشه… خفه شدم…»
خودمو ازش جدا کردم و گفتم:« آخه تو که نمیدونی من بیشتر تو واسه کنکور تو استرس داشتم.» اون دانشجوی تجربی بود و براش این کنکور خیلی مهمی بود.
لبخندی دستپاچه زد. ادامه دادم:« باید بری به مامانمم بگی اون به اندازهی مامانت خیلی استرس کشیده.› ناگهان غم روی صورتش جای شادی را گرفت. یادم افتاد که مادرش چقد برای این که تو این کنکور قبول بشه دعا و تلاش کرده و الان ۱ سال بود که کنارمون نبود. برای تغییر جو فضا سلقمهای با آرنجم بهش زدم و گفتم:« خب دیگه پس صدات میکنیم خانم دکتر!» خندید و گفت:« بله پس چی!» و به سمت در رفت و ادامه داد:« میرم خاله رو ببینم!» سری تکون دادم و به با خنده به سمت پیش خوان برگشتم.
¶¶¶¶¶
اعتراف میکردم خیلی سخت بنظر میرسید و حس خیلی عجیبی داشت که داشتم بعداز چهارسال به این شهر نگاه میکردم. چهرهی شهر خیلی عوض شده بود و بیشتر از همه تغییر مغازهها و رنگبندی خونهها به چشم میومد.
این شهر خاطرات سنگینی با من به دوش میکشید و از همه مهمترش پدرم بود. پدری که شاید هیچوقت دوستش نداشتم اما هنوز هم گاهی بهش فکر میکنم که چرا هیچوقت بهم نگفته؟ یعنی اگه تقصیر اون نبود هیچکدوم از این اتفاقات نمیافتاد.
همچنان که توی فکر بودم با قرار گرفتن دست گرمی روی دستم به خودم اومدم:« یه استرسی تو چشمات موج میزنه.»
وقتی با نگاهم به دستش اشاره کردم سریع دستش رو از روی دستم برداشت و ادامه داد:« امم… برای من تازگی داره ولی ناتالی میگه شما اونجا زندگی میکردید.» با ذوق ادامه داد:« خیلی دوست دارم بدونم زندگی تو فرانسه چطوره!»
اون لیلیاست ، دختر ناتالی ، البته نه دختر فیزیکیش ولی الان دو ساله که به فرزندی قبولش کرده . حدودا ۱۴ سالشه و موهای قرمز مثل کاراکتر آنشرلی داره. پوستش سفید و ککمکیه و شاید همین اونو متمایز کرده. خانوادهش توی ۹ سالگی ولش کرده بودن و توی یتیم خونه بزرگ شده.
همینطور که با چشمای درشت آبیش داشت منو ذره ذره قورت میداد گفت:« پدرتون یه طراح مد معروف توی فرانسه بوده درسته؟» چیزی نگفتم و به تکون دادن سر اکتفا کردم. این دومین باره که امروز اعتراف میکنم ولی بعضی وقتا زیادی حرف میزنه. ناتالی همچنان که پشت فرمون نشسته بود تک سرفهای همراه چشم قرهی همیشگیش زد و اسمشو بلند صدا کرد ( که یعنی بسته نگه دار دهنتو)
تا اینکه بالاخره رسیدیم. جایی که چهار سال پیش تمام غمهام ، دردهام و خاطراتم رو دفن کرده بودم ، گورستان پرلاشز.
همزمان با صدای ترمز دسته گل بزرگ رو برداشتم و درو باز کردم و همگی از ماشین پیاده شدیم. بعداز دقایقی پیاده روی به سنگ قبر نا آشنای پدرم رسیدم. سنگ قبرش سفید و از جنس سنگ مرمر است و با خطی خوش و به زبان فرانسه روی آن نوشته شده :
گابریل جوزف آگراست
پدری دلسوز و فرزندی عزیز که در تمام زندگی برای خانوادهش تلاش کرد.
۱ جولای ۲۰۱۹ _ ۸آگوست ۱۹۶۶
دلم میخواست با صدای بلند به کسی که این سنگ قبر رو نوشته بگم چه تلاشی! ولی سکوت کردم و نفسی عمیق کشیدم. دست ناتالی روی شونهم قرار گرفت ، کم کم دوباره پلکام سنگین شد و میتونستم اشک رو حس کنم حتی نفسکشیدن های ناتالی هم پر از بغض شده بود ، لیلیا همچنان کنارم ایستاده بود و چیزی نمیگفت.
عذاب وجدانی که به خاطر پدرم داشتم دوباره به سراغم اومد.
____
بعداز ساعتی به مسیر ادامه دادیم تا اینکه لیلی گفت:« خب یکی از چیزای مورد علاقم توی فرانسه بعداز برج ایفل و عطر ها و کلاهها ، شیرینیاشه!» و با دست به مغازهای که کمی جلوتر بود اشاره کرد. ناگهان لرزی به تنم افتاد و فقط زمزمه کردم:« مرینت…»
با استرس از توی آینه به چشمای ناتالی نگاه کردم و اون هم با من چشم تو چشم شد و انگار از توی چشمام همه چیزو خوند. اما بالاخره مجبور بودم دیر یا زود باهاش روبه رو بشم.
بعداز ترمز ماشین خواستم پیاده بشم که لیلی گفت:« منم میتونم بیام؟» واقعا فقط همین کم بود اما چارهای نداشتم.
با نفسی عمیق در رو به بیرون هل دادم و چشما رو بستم ، زنگ در گواه میداد دیگه کاری نمیشد کرده. چند ثانیه بعد چشمام رو باز کردم و با چشمان اقیانوسیش روبه رو شدم…
عذاب وجدان تنها حسی بود که با برگشت به پاریس پیشم اومد.
۴ سال برای اثبات همه چیز کافی است ، برای پایان دادن ، برای فراموش کردن
ساغر ۱۴۰۱/۵/۲۷