جاده‌ی یخ‌زده

Dance on ice , my little fiction. I want to post it here for you. Please read and tell me your comment.

رقص روی یخ قسمت ششم

قسمت ششم. خودخواهی؟

 

نفس نفس میزدم و انگار روحم از تنم جدا میشد ، هیچ‌چیز زیباتر از دوباره دیدنش نبود.
 

 

سایه‌ای که روی دفترم افتاده بود گواه از این میداد که یه مشتری وارد ؛مغازه شده سرمو بردم بالا و چند ثانیه خشکم زد.

موهای بلوندش که داخل نور آقتاب جلوه‌ی خاصی میداد ، کت و شلوار اتو زده‌ای که تیرگی خودش در بین نور خورشید نمایان میشد. چشمم روی پیرسینگ کنار لبش قفل شده بود ، هرلحظه حس میکردم زیر گرمای جنگل چشماش ذره ذره ذوب خواهم شد.

چشمم به دخترک موقرمزی که کنارش ایستاده بود افتاد که شاید خیلی ازش کوچیکتر بود ، تیشرتی با شلوار پیشبندی لی پوشیده بود و پوست سفیدش توی آفتاب میپرخشید‌.  مطمئن بودم از شدت سکوتی که داخل مغازه ایجاد شده کل فضا صدای ضربان قلب من حکم فرماست اما…

 

∆∆∆∆∆ ( فلش بک کوشولو)

 

_این اولین آهنگی که مامانم بهم یاد داد با پیانو بنوازم.

_یه احساس خوبی داخلش وجود داره.

_منو یاد تو میندازه

_پس هروقت دلت برام تنگ شد ، پیانوت آهنگ منو بنوازه

_چه کاریه؟ هروقت دلم برات تنگ شد بهت زنگ میزنم صداتو بشنوم. صدات زیباترین موسیقی پیانوی دنیاست…

∆∆∆∆∆∆

 

چشمامو روی هم فشار دادم ؛ همزمان با برداشتن هندزفریم طوری که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده لب زدم:« میتونم… میتونم سفارشتونو بگیرم؟» 

انگار اون هم به خودش اومده بود جواب داد:« امم… مرینت… من…» 

دستمو محکم روی قلبم فشردم ، اینبار نه. مرینت تمومش کن!

:« چیز خاصی نیاز دارید؟» 

انگار که انتظار این برخورد رو نداشت:« اممم فک کنم منو نشناختی… هه هه…»

نشناسم؟ مگه میتونم خودخواهترین آدم زندگیمو نشناسم!

گفتم:« باید بشناسم؟» 

لبخندی از روی دستپاچگی زد:«مرینت من… آدرینم.»

دوباره اسم لعنتیتو به زبونت نیار! 

با لبخندی تصنعی گفتم:« منم مرینتم خوشبختم!» 

کمی دور و برو نگاه کرد و کراواتشو توی دستش چرخوند و با همون لبخند مسخره‌ش ادامه داد:« اممم این چه طرز برخورده؟»

دیگه صبرمو بالا آورده بود خودمو روی صندلی بالاتر کشیدم و دستامو محکم روی میز کوبیدم و به عبارتی داد زدم:« چیه؟ از طرز برخوردم خوشت نیومده؟!» 

هر لحظه امکان داشت قلبم از داخل دهنم بیرون بیاد.

اینبار کمی ابروهاش خم شد:« مرینت بذار باهات حرف بزنم!» 

دندونامو بهم ساییدم و گفتم:« من به هیچکدومتون نیاز ندارم! یادت نیست؟» ( آخرین جمله‌ای که آدرین توی شب ختم پدرش گفت) 

با ناباوری سرشو سمت دخترک چرخوند و گفت:« تو برو تو ماشین لیلیا!» 

دخترک با ترس و تعجب لب زد:« ولی آخه….» 

_گفتم برو تو ماشین!

لیلیای ترسیده سرشو پایین انداخت و از در بیرون رفت.

اینبار لحن محکم تری به خودش گرفت:« مرینت تو حالت خوبه؟» 

واقعا هر لحظه دلم میخواست مشتم رو توی صورتش فرود بیارم:« من؟ آره عالیم! دوست پسرم ۴ سال پیش بدون هیچ دلیلی بعداز مرگ پدرش گذاشت رفت و یه زنگم نزد یکی از تماسامو هم جواب نداد، دلیلی نداره حالم خوب نباشه!» 

پوفی کرد و انگشتاشو از لای موهاش عبور داد ، اینکارو نکن لعنتی:« میشه دست از طعنه زدن برداری؟ من دلایل خودمو داشتم!» 

اینبار از جلوی میز بلند شدم و رفتم سمتش با یه فاصله مشخص ازش ایستادم و گفتم:« رفتی شدی رئیس شرکت بابات چیزی که همیشه میخواستی مگه نه؟ کره خوش گذشت؟ سلام منو به بی‌تی‌اس میرسوندی!» 

توی چشمام زل زد و گفت:« تو نمیدونی راجع به چی داری حرف میزنی»

با خنده‌ی هیستریکی گفتم:« شاید برای اینکه تو هیچوقت راجع به هیچی با من حرف نمیزنی!» ( دژواوو) 

چشماشو روی هم فشار داد و گفت:« نمیتونم بهت بگم تو درک نمیکنی هیچکس منو درک نمیکنه!» 

جواب دادم:« خب این دیگه بحثش جداست! وقتی نمیتونم درکت کنم نیازی به بودنم تو زندگیت نیست ، ولی حتما آنشری میتونه درکت کنه.» (اشاره به لیلیا) 

سرشو بالا اورد و گفت:« حواست باشه داری چی میگی!»

ادامه دادم:« ۴ سال گذشته! چرا نمیخوای بفهمی خیلی چیزا تغییر کرده از جمله رابطه‌ی منو تو! » 

دهانش رو باز کرد تا حرفی بزنه اما انگشت اشارمو بالا بردم و با عصبانیت ادامه دادم:« سال اول گفتم حتما هنوز نتونسته با خیلی چیزا کنار بیاد اشکال نداره ، سال دوم گفتم حتما حالش خوبه بهم زنگ میزنه ، سال سوم گفتم شاید فقط یادش رفته بهم زنگ بزنه ، سال چهارم دیگه گفتم ک*ن لقش اگه قرار بود بیاد میومد ، اگه قرار بود زنگ بزنه زنگ میزد و اگه قرار بود جواب بده جواب میداد. دیگه گذشتم دیگه ازت گذشتم آدرین چرا نمیفهمی! شایدم میفهمی ولی…»

صدای فریادش خفم کرد:«دهنتو ببند!» 

بغض داشت راه گلومو برای همیشه میبست درحالی که سعی میکردم جذبم رو حفظ کنم گفتم:« تو با چه حقی با من اینطوری صحبت میکنی؟ فکر کردی کی هستی؟» 

میشد اشک توی چشماش رو به راحتی دید ولی انگار دیگه برام مهم نبود.

نگاهمو ازش گرفتم و سمت پیشخوان رفتم با خنده گفتم:« سفارشتونو بگیرم؟» 

نفسی پر از حرص کشید و زیر لب درحالی که جواب منفی میداد از در بیرون رفت.» 

 

_چرا اینطوری کردی؟

سمتش سرمو چرخوندم و با همون حرص جواب دادم:« چیه تیکی لابد انتظار داشتی با خوشرویی ازش استقبال کنم و بپرم بغلش؟» 

چشماشو توی حدقه چرخوند:« نه ولی دیگه اینطوریم نه میدونی ممکنه چقد حالش بد باشه؟ ممکنه آکوماتیزد بشه؟ اونوقت تا آخر…»

با خشم دستامو چرخوندم:« تیکی الان نمیخوام صداتو بشنوم.» و دیگه صدایی نمیومد جز نفس کشیدنام.
 

¶¶¶¶¶¶¶¶
 

سعی در مخفی کردن اشکام جلوی ناتالی و لیلیا که از توی ماشین منو تماشا میکردن داشتم و اصلا نمیتونستم این برخورد رو هندل کنم. چطور میتونستم اینطوری باهاش حرف بزنم وقتی زیباترین چشمای دنیا رو داشت. حرفاش مدام مثل یه پتک توی سرم کوبیده میشد. با بستن چشمام ، دوباره صورتش پشت پلکام ظاهر شد‌. موهای لاجوردیش که بلندتر شده بود ، گوشه‌ی پاره شده‌ی ابروش ، و پیرهن سفیدش و دامن سرمه‌ای همرنگ موهاش که کمر باریکش و بازوهای سفیدش رو بیشتر نشون میداد. 

با صدای موتوری که قشنگ جلوی پام ایستاد چشمامو باز کردم. مردی که پشت موتور بود کلاهشو در آورد و گفت:« بد جا وایسادی آقا اینجا جای پارک…» امکان نداشت! خودش بود! از روی موتور پایین اومد و دستاشو برای در آغوش کشیدنم باز کرد اما من عقب رفتم:« اممم ببخشید من…» 

با ناباوری لب زد:« چقد عوض شدی داداش!» 

تک خنده‌ای کردم و گفتم:« سیبیل خودتو تو آینه دیدی؟» 

با خنده دست چپشو بالا آورد و گفت:« دیگه وقتی خانم هرچی بگن همون میشه دیگه.» 

با شادی گفتم:« با آلیا نامزد کردی؟»

سرشو تکون داد و گفت:« آره دیگه. ولی قبلا با بغل کردن مشکلی نداشتی؟» 

لبخند غمگینی زدم و گفتم:« راستش نمیدونم یه مدته اینطوری شدم‌» 

دستشو روی شونم گذاشت و گفت:« خوب میشی حالا ، اینجا چیکار میکردی ؟ مریو دیدی؟»

دوباره یادش افتادم لعنتی.

سری چرخوندم و خواستم حرفی بزنم که صدای بوق ماشینی که از پشت سرم اومد حرفمو قطع کرد!

سمتش برگشتم و با چهره‌ی شاکی ناتالی و لیلیا روبه رو شدم:« مثل اینکه منتظرتن.» 

سری تکون دادم و گفتم:« شرمنده من امروز رسیدم یه قرارداد کاری هم دارم و…» 

سریع گفت:« نه نه شرمندگی نداره درکت میکنم ، خیلی خوشحال شدم دیدمت ، چقد فرانسه میمونی؟»

کمی سر تکون دادم و جواب دادم:« فعلا که حدود یه ماه تا ببینم چی پیش میاد.» 

با خنده گفت:« خیلی دوست داشتم بیشتر ببینمت ، شمارتو میتونم داشته باشم؟» 

سری تکون دادم و بعداز وارد کردن شمارم توی گوشیش ازش خداحافظی کردم و درحالی که داخل مغازه میرفت دست تکون داد و رفت. 
 

به محض نشستنم توی ماشین ناتالی لب زد:« با مری دعوا کردی؟» 

سری تکون دادم. 

ادامه داد:« خب قبول کن چندسال گذشته تو نمیتونی چندسال رو تو یه روز مکالمه درست کنی.» 

خواستم جوابی بدم اما چیزی به ذهنم نرسید. بنابراین تا شرکت رو سکوت کردم.

¶¶¶¶¶¶¶¶

 

ساعتی بعد.

 

همچنان توی فکر خودم بودم ، اهمیتی به سر و صدای خونه نمی‌دادم به اینکه همگی برای قبولی آلیا جشن گرفته بودن و من درحالی که یکی از کوسن های مبل رو توی دستم گرفته بودم ناخنهامو میجویدم. تمام مشاجره‌ای که با آدرین داشتم توی سرم پخش میشد و هیچ جوره جلوش گرفته نمیشد. 

_مرینت!... مرینت!

صدای آلیا منو از افکارم بیرون انداخت ، با گیجی گفتم:« بله؟ چیه؟» 

آلیا ، نینو ، آقای سزار ، مادرم و پدرم با تعجب نگاهم کردن قشنگ مشخص بود که فهمیدن حالم اصلا خوب نیست. 

آلیا نفسشو با صدا بیرون داد و گفت:« خب خب.» دستشو به زمین گرفت و بلند شد و به سمتم اومد؛ با هردودستاش ، دستامو گرفت و کشید تا من از روی صندلی بلند بشم ، مات و مبهوت بهش خیره شده بودم که گفت:« من میرم با مری حرف بزنم.» بعداز چشمک ریزی به مادرم منو به راهروی طبقه‌ی بالا برد…


 

 

چه تلخ گاهی آدمها از هم متنفر میشوند به سادگی وقتی حسادت ، کفر و عاجز بودن ، میتونه باعث بشه کسی که حاضر بود تا چند دقیقه پیش واست بمیره به بدترین دشمنت تبدیل میشه که به خونت تشنه‌س ( حالا انقدر هم خشن‌نه ها دارم زیادی بزرگش میکنم😂)


 

همه‌ی آدمها میتونن شانس دوباره داشته باشن ، این فقط برای وایپریون نیست.

ساغر ۱۴۰۲/۵/۳۱