قسمت هفتم
شانس دوباره
گایز این پارت یه ذره سکانس های بزرگساله داره دیگه اگه جنبه ندارید مقدمهش رو نخونید…
بین دو پام توی بغلم دراز کشیده بود و دستام تن ظریف و برهنهش رو احاطه کرده بود. ( به قول پشه دیگه لخت لختم نهها😐)
_آدرین ما باید هرچه زودتر به پدرت راجبش بگیم اگه بعدا خودش بفهمه بدتر میشه.
لبخندی تلخ زدم و توی چشماش خیره شدم:« اگه قرار بود با حرف درست بشه تا الان درست شده بود. تنها کسی که توی این شرایط حریف بابام میشد ، مامانم بود.»
دستشو به قفسهی سینهم کشید و با دودلی گفت:« بنظرت… اگه… مامانت بود… با بودن منو تو ، موافقت میکرد ؟»
بدون درنگ گفتم:« البته. راستش تو خیلی شبیه اونی ، با توجه به چیزایی که بابام از جوونیاش میگه.»
نگاهشو از صورتم گرفت و خندهی ریزی کرد:« این اولینباره همچین چیزی میگی.»
کمی لبامو مرطوب کردم و گفتم:« شرایطش پیش نیومده بود بگم.» سرشو به سرم نزدیک تر کرد. منم بلافاصله با بستن چشمام لباشو بین لبهام قفل کردم.
(خب یکی اون کولرو روشن کنه پختیم از گرما! دیگه بقیهش به ما ربطی نداره ، فقط خواستم بدونید این یه فلش بککوشولو به چهار سال پیش بود/ میشا: چهارسال پیش چه غلطا که نکردن😐/ آره دیگه…)
____
بدون حرف دیگهای طعم تلخش رو دوباره به زبونم راه دادم.
نفسشو با حرص بیرون دادو گفت:« راستش اصلا فکر نمیکردم یه روز شما دوتا دعوا بکنین اونم با این چیزایی که تو میگی…»
خندهای از سر حرص زدم و گفتم:« هیچکس فکرشو نمیکرد. من خودم قبول دارم مقصر قضیهم ولی میتونستیم با حرف زدن حلش کنیم.»
درحالی که دوباره سمت بار میرفت گفت:« یه بطری دیگه بیارم؟»
سری تکون دادم و گفتم:« حالم از خودم بهم میخوره.»
در ادامهی حرفم گفت:« خب ببین اون مری بدبخت چی میکشه.»
با لحنی که تاسف توش موج میزد گفتم:«نینو جان ممنون که انقدر روحیه میدی😐»
خندید و درحالی که با یه بطری بزرگ آبجو که شیشهی خیلی خوشگلی هم داشت برمیگشت گفت:« بابا همه چی امکان تغییر کردن داره ، همون جور که یه هویی اون رابطهی خوبی که داشتید خراب شد این وضع شیر تو شیرتون هم قابل درست شدنه.» کنارم روی صندلی نشست و ادامه داد:« کی گفته ۴ سال دوری رو تو یه شب نمیشه درست کرد؟»
_ خودش و ناتالی
_اونا کاملا اشتباه میکنن حالا نه یه شب ولی اگه بتونه بهت یه فرصت دیگه بده.
_ اگه یه فرصت دیگه بده ، ولی با این چیزی که من دیدم عمرا فرصت دیگه گیرم بیاد.
_اتفاقا پارسال منو آلیا یه دعوای شدیدی داشتیم حالا بماند سر چی ولی فکر میکردیم دیگه هیچوقت با هم حرف نخواهیم زد ولی الان… یه روز صداشو نشنوم میمیرم!»
یکی از ابروهامو بالا انداختم و با یه اطمینان خاصی گفتم:« اونوقت کی آشتیتون داد؟»
با لبخندی ژگوند گفت:« اممم مرینت.»
و من فقط نگاهش کردم…
یه هویی بدون مقدمه پرسید:« ببینم تو… تو کره که بودی… احیانا… دختر کرهای… مثلا.»
نذاشتم ادامه حرفشو ادامه بده و با لحن شاکی جواب دادم:« من رفته بودم اونجا برای کار نه برای زدن مخ دخترای کرهای.»
_خیلی خب باشه ببخشید.
درحالی که دوباره شاتمو پر میکرد گفت:« ولی باید یه ذره بهش زمان بدی ، بین خودمون بمونه داشتم میومدم آلیا داشت راجع به تو با مرینت حرف میزد ، پس ایشالا درست میشه.»
و من فقط زیر لب گفتم:« خدا آخر عاقبتمونو به خیر کنه!»
¶¶¶¶¶¶¶
ساعتی قبل:
_دختر این چه کاریه؟
درحالی که خودم رو به اون راه میزدم گفتم:« امم کدوم کار؟»
با لحن مشکوک و کارآگاهی همیشگیش گفت:« تیکی بهم گفته بعداز ظهر چه اتفاقی افتاده.»
چشمامو توی حدقه چرخوندمو گفتم:« چقدر راز نگه دار!»
دستاشو روی شونهم گذاشت و سریع گفت:« اینطوری نگو این راز نی ، حداقل به من باید بگی.»
ادامه داد:« ببین درسته که از دستش عصبانی هستی ، چون ۴ ساله تو رو از خودش بیخبر گذاشته ولی از کجا میدونی اون بخاطر تو نیومده پاریس ؟»
چشمامو ریز کردم و تلفن همراهم رو در آوردم و ویدیوی اخبار روز رو براش پخش کردم:« حضور مدل معروف و رئیس شرکت برند آگراست، آدریان آگراست ، بعداز ۴ سال در زادگاهش همه را شوکه کرد ، او در اولین ورود دوبارهش قرارداد ۵ میلیون دلاری با راچل اسمیث صاحب برند اسمیث بست در ادامهی این قرار داد قرار است…»
ادامه دادم:« مشخصه به خاطر من اومده.»
گوشیو از دستم گرفت و روی ماشین لباسشویی گذاشت:« این دیگه بهونه است برای اینکه بقیه نفهمن فقط به خاطر تو اومده.»
پوفی کردم و گفتم:« مرسی آلیا که داری سعی میکنی کمکم کنی رابطمو با آدرین درست کنم و یه شانس دیگه بهش بدم ولی ممنون من…»
_ ببخشید خانما!
هر دو به سمت صاحب صدا که نینو بود برگشتیم:« ببخشید آل من باید برم ، مامانم کمک میخواد گفته زود برگردم خونه.» بعداز چشمکی که به آلیا زد و خداحافظی از من از در خارج شد.
آلیا روشو از ابتدای راهرو گرفت و دوباره به من داد:« ببین من میدونم حال نمیکنی باهاش ولی به احترام روزای خوبی که باهم داشتین چرا بهش یه فرصت دیگه نمیدی؟»
یاد حرف آدرین افتادم که گفت نمیتونه بهم یه سری چیزا رو بگه چون نمیتونم درکش کنم.
خواستم بگم اون بهم اعتماد نداره اما برای اینکه بالاخره بتونم از شر نصیحت کردنای آلیا برای اینکه من سینگل نمونم در بیام خلاص بشم، گفتم:« خیلی خب!»
لبخندی بزرگ روی صورتش نقش بست. ادامه دادم:« بهش فکر میکنم خوبه؟»
لبخندش کمی کمرنگ شد اما گفت:« ایشالا که جوابت مثبته.» بعدم دستمو گرفت و منو به سمت حال برد.
____
صبح روز بعد.
ساعت ۸ صبح بیدار شدم.
سرم از شب قبل درد میکرد و دلیلش رو هم نمیدونستم.
لباس خوابمو با سارافون آبی و نوشتهی قرمز پشتش عوض کردم و درحالی که باندانای قرمزم رو میبستم ، بابام برام ناهار آماده میکرد.
کیفمو برداشتم و ظرف غذام رو از بابام گرفتم ، بعداز خداحافظی ازش ، بالاخره از در بیرون رفتم و محکم به جسمی بر خورد کردم. چند ثانیه بعد خودمو اونو روی زمین دیدم ، درحالی که ظرفمو از روی زمین برمیداشتم گفتم:« شما حالتون خوبه…»
سرمو بردم بالا و با پیتر رو به رو شدم که جدا از اینکه خورده بود زمین بستههایی که دستش بود هم روی زمین افتاده بود.
سریع بلند شدم و گفتم:« اخخ من خیلی شرمندم پیتر.»
و برای کمک تو جمع کردن جعبه ها خم شدم اما جلومو گرفت:« نه… ش…ش…شما زحمت نکشید… خ… خو…خودم برش میدارم.»
بدون اینکه اجازه بدم حرف دیگه ای بزنه ، جعبه ها رو ، مثل اولش روی هم گذاشتم و گفتم:« نه زحمتی نیست ، این تقصیر من بوده ، البته من عادت دارم ولی نمیخوام به خاطر من شغلتو از دست بدی.» لبخندی دستپاچه زد و گفت:« مم.. ممنون.»
پیتر کارگر بابام توی شیرینی فروشی بود، اون دانشجوعه برای همین یه کار پاره وقت میخواست که مزاحم درسش نشه. حدودا ۲۵ سالهست و کمی لکنت زبون داره ، موهای قهوهای شلخته و صورتش کمی کک و مک داره؛ ولی چیزی که خیلی متمایزش میکنه چشماشه که یه رنگ زرد روشن و خاصی داره. پدرم ازش خیلی تعریف میکنه و میگه پسر کاری و مهربونیه ، ولی خب من چون روزا سرکارم و بقیه ی روز درحال نجات دنیا ، به جز صبحهای زود ، خیلی نمیبینمش.
( ایشون کاراکتر مهمی نی نمیدونم چرا انقدر راجبش فک زدم؟!😐)
¶¶¶¶
صدای جیغ های لیلیا کل ساختمونو گرفته بود:« واییی اینجا خیلیبیییی باحالهههه!»
آره… عمارت آگراست. خونهی خاک گرفتهی پدری.
دوباره چشمم به عکس بزرگ قاب شدهی من و پدرم روی دیوار سالن افتاد… هر لحظه امکان داشت بغض خفم کنه ولی خب میدونستم با اومدنم کلی خاطره قراره به ذهنم حجوم بیاره پس باید باهاش کنار میومدم.
دوباره گرمی دست ناتالی رو روی شونهم احساس کردم:« تو نمیتونی تا آخر عمر توی خاطراتت زندگی کنی . پس برو و یه جدیدشو بساز. اینو همیشه یادت باشه.»
خلاصه کنم که بعداز اومدن کارگرا که مشغول تمیز کردن عمارت بودن ، خونه رنگ و روی بهتری گرفت. باید سعی میکردم خاطرات قبلی رو پاک کنم و یه جدیدشو بسازم.
کار آسونی نیست ، ولی درست وقتی که بنظر میاد کاری از دست کسی ساخته نیست ، یه نفر پیدا میشه که همه چیزو درست کنه… البته امیدوارم.
ناگهان سر و صداهای زیادی از بیرون شنیده میشد ، بنابراین رفتیم بیرون توی حیاط تا ببینیم چه خبره.
_ یه شرور آکوماتیزد…
البته پس چی؟! من بدون میراکلس هم میتونم بوی آکوما رو از صد کیلومتری تشخیص بدم.
یه ویلن مذکر با لباسهای خاک گرفته و تیکه تیکه ، قشنگ مشخص بود از سطل آشغال آورده. و البته این یه ذره ترسناک بود. ولی جدا از اون بابای خدا بیامرزم یه ذره زیبایی و خلاقیت به خرج میداد این چیه😐
وایسا… این یعنی…
_دوباره تویی! فکر کنم دفعهی پیش به اندازهی کافی بهت درس عبرت ندادم
و من فقط زیر لب گفتم:« لیدیباگ…»
خودش بود ، بزرگ تر و خشن تر شده بود ، نیم کتی که تنش بود ، تغییر کاستیومش ( لباسش) رو بیشتر نشون میداد.
موهاش روبالای سرش بسته بود و ماسکش مثل همیشه به صورتش خوش میدرخشید. فکر کنم بعداز عذابوجدان ، دلتنگی هم میخواد توی فرانسه کنارم بمونه.
دستشو سمت گوشش برد و گفت:« نگرو کت ، جرات حقیقت دوباره برگشته. اینبار هم قدرتمند تر بنظر میاد. سریعا خودتو برسون خیابون برادوی »
شرور فقط یه کلمه رو به همهی قربانیا میگفت:« میخوای باهام بازی کنی؟» و قربانی چه میگفت نه چه میگفت آره اسیر بازی میشد.
صدای بمی حضورش رو اعلام کرد:« یادتونه دفعهی قبل چطوری شکستش دادیم؟»
لیدیباگ سری تکون داد و گفت:« عصای قشنگش.»
انگار لیدیباگ به خوبی تونسته بود با همکار جدیدش کنار بیاد و این ، حس عجیبی بهم میداد.
نگرو کت یه پسر درشت جثه با موهای بلند سبز بود ( مدیونید فک کنید کاستیومش شبیه کتوالکره😐) و البته خیلی ترسناک نگاه میکرد و خشن بود. ولی میشد گفت یه اعتماد خاصی توی چشماش موج میزد ، مبارزهی خوبی هم داشت. ولی واقعا نمیدونستم چرا حالم اینطوری شده بود.
بعداز یه نبرد حماسی (از اونجایی که توی توصیف مبارزه به اندازهی بقیهی داستان خیلی فلج هستم شما خودتون یه نبرد سخت و گادی رو تصور کنین که نگروکت بسی جنتلمن حضور داشته)
_ میخوای بازی کنیم!
با ترس لب زدم:« آره!»
_جرات یا حقیقت؟
_حقیقت
_دلتنگ کی شدی
حس میکردم نفس کشیدن یادم رفته و فقط فریاد اسممو از زبون لیدیباگ شنیدم رو به یاد دارم و همه چیز کاملا تاریک بود…
تو نمیتونی تا آخر عمرت با خاطراتت زندگی کنی ، با عذاب وجدان یا با دلتنگی؛ تنها کاری که میتونی بکنی اینه که خاطرات قبلی رو نابود کنی و جدیدشو درست کنی و یاد بگیری از فرصتهای زندگیت برای جبران اشتباهاتت استفاده کنی .
فرقی نمیکنه چقد داری سعی میکنی مشکلت رو مخفی کنی ، بالاخره گربه از کیسه میاد بیرون و بقیه میفهمن.
ساغر ۱۴۰۲/۶/۳